[وقتی بچه دار میشید]
فلیکس به آرومی از خواب بیدار شد و نور ملایمی نشون از اینکه کاملا هوا روشن شده بود از پنجره نیمه باز به اتاق نفوذ کرده بود…. کنار فلیکس، همسرش غرق در خواب بود …. فلیکس با دیدن صورت همسرش لبخند کوچکی روی صورتش شکل گرفت …
نگاهش رو از صورت و همسرش گرفت و نگاهی به کودک تازه متولد شده اش که در آغوشش خوابیده بود داد.قلب فلیکس با دیدن این صحنه پر از عشق و شادی شد.
فلیکس به آرومی از تخت خارج شد و به سمت پنجره رفت. با نگاه به بیرون، یاد لحظهای افتاد که برای اولین بار خبر بچهدار شدنشون را دریافت کرده بودند….
ات:ف..فل..لیکس …
فلیکس با شنیدن صدای ظریف همسرش سریع به سمتش دوید….
ات: من دارم خواب میبینم مگه نه؟
فلیکس:چیشده؟
ات: مثبته فلیکس …. جواب آزمایش مثبته … ما پدر و مادر شدیم …
فلیکس با فهمیدن اینکه پدر شده … ات رو محکم بغل کرد….
فلیکس:ات ممنوم ازت …. ممنونم که تو زندگی من اومدی … واقعا ازت ممنونم
اون روز، تمام دنیا برای فلیکس رنگ و بوی جدیدی پیدا کرده بود….
فلیکس به آرومی به سمت نوزاد برگشت و با دقت اون رو در آغوش گرفت. کودک به آرومی پلکهاش رو باز کرد و با چشم های درخشانش به پدرش نگاه کرد. فلیکس با دیدن صورت ناز نرم پسرش نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه. اون تمام این مدت توی دلش به این فکر میکرد که چطور میتونه بهترین پدر برای بچه شون که حاصل عشق خودش و ات بوده باشه.
با صدای نرم و آرامشبخشش، به نوزاد گفت: "سلام، کوچولوی من. خوب خوابیدی؟" اون میدونست که زندگیاش بهطور کامل تغییر کرده ،اما این تغییرات اون رو خوشحال تر از همیشه میکرد.
چند دقیقه بعد، همسرش یعنی ات بیدار شد …. در حالی هنوز گیج و منگ بود و کاملا از خواب بیدار نشده اما با دیدن صحنه ی رو به روش با لبخند به فلیکس و نوزاد نگاه کرد و با محبتی در درون صداش گفت: "به نظر میرسه که پدر و پسر با همدیگه خوب جور شدن." فلیکس به ات نگاه انداخت و لبخند گرمی زد…
فلیکس: معلومه که جور شدیم …ما با هم رفیقم مگه نه پسرم ؟ هوم؟….
”هوم…پس مامانی چی؟ به این زودی ما رو فراموش کردی آقای لی؟”
به خاطر اخمی کیوتی که روی صورتت شکل گرفت بود فلیکس ناخودآگاه لبخندی زد و همونطور که بچه توی آغوشش بود تو رو هم توی بغلش گرفت و اروم بوسه ای به سرش زد…”مگه میشه مامانیمون رو فراموش کنیم ؟ “نگاهی به نوزاد انداخت و حرفش رو ادامه داد…”اره نینی… به نظرت میتونیم فراموش کنیم؟”
فلیکس: ات؟
ات: جانم عزیزم…
فلیکس: "این تازه شروع شه مگه نه؟ این تازه شروع سفر مشترک منو تو عه، و من آمادهام تا با تمام وجودم از تو و این بچه مراقبت کنم…" ات کاملا اینو میدونست که هر لحظه با فلیکس و این نوزاد، یک لحظه خاص و
بینظیر عه پس اون هم به خودش قول داده بود که تمام تلاشش رو برای اینکه بهترین مادر برای نوزادش باشه بکنه ….
:) The end
نگاهش رو از صورت و همسرش گرفت و نگاهی به کودک تازه متولد شده اش که در آغوشش خوابیده بود داد.قلب فلیکس با دیدن این صحنه پر از عشق و شادی شد.
فلیکس به آرومی از تخت خارج شد و به سمت پنجره رفت. با نگاه به بیرون، یاد لحظهای افتاد که برای اولین بار خبر بچهدار شدنشون را دریافت کرده بودند….
ات:ف..فل..لیکس …
فلیکس با شنیدن صدای ظریف همسرش سریع به سمتش دوید….
ات: من دارم خواب میبینم مگه نه؟
فلیکس:چیشده؟
ات: مثبته فلیکس …. جواب آزمایش مثبته … ما پدر و مادر شدیم …
فلیکس با فهمیدن اینکه پدر شده … ات رو محکم بغل کرد….
فلیکس:ات ممنوم ازت …. ممنونم که تو زندگی من اومدی … واقعا ازت ممنونم
اون روز، تمام دنیا برای فلیکس رنگ و بوی جدیدی پیدا کرده بود….
فلیکس به آرومی به سمت نوزاد برگشت و با دقت اون رو در آغوش گرفت. کودک به آرومی پلکهاش رو باز کرد و با چشم های درخشانش به پدرش نگاه کرد. فلیکس با دیدن صورت ناز نرم پسرش نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه. اون تمام این مدت توی دلش به این فکر میکرد که چطور میتونه بهترین پدر برای بچه شون که حاصل عشق خودش و ات بوده باشه.
با صدای نرم و آرامشبخشش، به نوزاد گفت: "سلام، کوچولوی من. خوب خوابیدی؟" اون میدونست که زندگیاش بهطور کامل تغییر کرده ،اما این تغییرات اون رو خوشحال تر از همیشه میکرد.
چند دقیقه بعد، همسرش یعنی ات بیدار شد …. در حالی هنوز گیج و منگ بود و کاملا از خواب بیدار نشده اما با دیدن صحنه ی رو به روش با لبخند به فلیکس و نوزاد نگاه کرد و با محبتی در درون صداش گفت: "به نظر میرسه که پدر و پسر با همدیگه خوب جور شدن." فلیکس به ات نگاه انداخت و لبخند گرمی زد…
فلیکس: معلومه که جور شدیم …ما با هم رفیقم مگه نه پسرم ؟ هوم؟….
”هوم…پس مامانی چی؟ به این زودی ما رو فراموش کردی آقای لی؟”
به خاطر اخمی کیوتی که روی صورتت شکل گرفت بود فلیکس ناخودآگاه لبخندی زد و همونطور که بچه توی آغوشش بود تو رو هم توی بغلش گرفت و اروم بوسه ای به سرش زد…”مگه میشه مامانیمون رو فراموش کنیم ؟ “نگاهی به نوزاد انداخت و حرفش رو ادامه داد…”اره نینی… به نظرت میتونیم فراموش کنیم؟”
فلیکس: ات؟
ات: جانم عزیزم…
فلیکس: "این تازه شروع شه مگه نه؟ این تازه شروع سفر مشترک منو تو عه، و من آمادهام تا با تمام وجودم از تو و این بچه مراقبت کنم…" ات کاملا اینو میدونست که هر لحظه با فلیکس و این نوزاد، یک لحظه خاص و
بینظیر عه پس اون هم به خودش قول داده بود که تمام تلاشش رو برای اینکه بهترین مادر برای نوزادش باشه بکنه ….
:) The end
۱۷.۴k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.